الآن که دست به نوشتن شدم صدای شیون فرزندانی می آید که پدرشون امروز تشییع میشه. آره بی پدر شدن . روز اول فروردین .
فاتحه ای نثار روح تازه گذشته کنیم .
...................
از یک ماه قبل به مدیر محترم شرکت عرض کردم من از 21اسفند نیستم . (نه که فکر کنی اجازه مرخصی گرفتم ها...نه عرض کردم من نیستم)
ولی خب وقتی دیدن همه ی امور مربوطه مثل هماهنگی بروبچ اصفهانی.تهیه بلیط و ...رو موبایل به دست وسط کارام انجام میدم. فهمیدن من رفتنیم . رد خور هم نداره . البته جهت جبران نبودم هفته ی آخر تا ساعت 10 گاهی هم بیشتر در خدمت حضرات بودم. تا روز آخر که ماموریتی هم در طول سفر بهم دادن. بگذریم . یک شب مونده به سفر آبجی خانوم زنگ زدن که من نمیام . منو میگی . نه که فکر کنی کلامی بیجا از دهانم در بیاد ها . نه . ولی خب ناخواسته لحن کلامم عوض شد. بچه خودش فمید دیگه من اون آباجی نیسم که این فکر کنه بتوند بزاردم سری کار. آ منم هییییییی منت بکشم. همون جا عرض کردم خب مسئله ای نیست آدم زیاد هست . مشتاق و شیفته یچنین سفرهایی. لیاقت میخواد که هر کسی ندارد.آباجیمونا میگوی تصمیمش عوض شد . حالا نیمی دونم از لحنی من بود یا از لیاقتی یه هویی که شهدا بشش دادن .اصی نیمیدونم.
خلاصه وساطا را چندتا آقایون پس زدند . عوضش عرض کردم که چند تا خانوما با لیاقت همراهمون شدند.
حالا هی لیاقت لیاقت میکنم . خودم شب رفتن ساعتی 12 شب موقیتم عوض شد و تصمیم به نیومدن گرفته شد. نمیشد . نمیشد . با این فکر شب خوابیدم که فردا بلیط ها رو یه جوری به دستشون برسونم و صاف برم سری کار . خبر دادن هم نداشت . چون لحظات آخر بود . خب اینم حتما تقدیر بوده و لیاقت . آره کمبودی ویتامینی لیاقت داشتم.
ولی خب ظاهرا شب تا صبح یه اتفاقاتی اندرونی ما افتاده بود . با خودم گفتم باداباد . مننننننننننن میخوام برم .
بالاخره صبحی 22 اسفند ماه 14 تایی راهی شدیم.
سیروسفر.ترمینال کاوه. بروبچ رو همونجا رویت نمودیم . همه باحال. آ نمیدونم چرا اینا همیشون یا روابط عمومی خونده بودن یا کامپیوتر. اصی نیمیشد از برق دفاع کرد. البته ما مقتدرانه دفاع مینمودیم .